186

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام ^_^ 

این پست رو از خوابگاه دریافت میکنید در حالی که توی اتاق تک و تنهام و دوستام رو یکی یکی بدرقه کردم و فرستادم خونشون ! خب بریم برای اتفاقات مهم چند روز گذشته :

چهارشنبه 26 مهر :

شب مریم و الهه اومده بودن اتاق ما ! جرئت حقیقت و چشمک بازی کردیم و کلی خندیدیم ! آخرای بازی و حرفامون بود که یهو دیدیم یکی داره درو میشکنه :/ ناظمه بود ! گویا اتاق بغلی زنگ زدن و گفتن که ما سر و صدا میکنیم -_- این خانم حالا مگه کوتاه میومد ! کارت دانشجوییمون رو میخواست که بالاخره بعد از اینکه قول دادیم دیگه تکرار نمیشه دست کشید و رفت ! 

پنچشنبه 27 مهر : 

بعله ! یه روز عالی از راه رسید ! روزی که قرار بود با تیم کوهنوردی بریم گردش , اولین گردش دانشگاهی ! صبح ساعت 7 و ربع لباس پوشیده جلوی در خوابگاه بودیم ! آقا هی منتظر شدیم هی نیومد ... هی منتظر شدیم هی نیومد ... آخر سر زنگ زدن گفتن بیاین بلوار آزادی ! بقیه کسایی که میخواستن برن کوه رو جمع کردیم و رفتیم درست جایی که قرار گذاشته بودیم وایسادیم , بعد از چند دقیقه بالاخره اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم ! از دوستای من فقط سارا و عاطفه و الهه بودن ! ثنا و سلما کلاس داشتن نتونستن بیان ! سر راه بچه های خوابگاه فجر رو سوار کردیم و سفر یک روزمون شروع شد ! سه نفر مسئول توی اتوبوس ما بودن شدیدا پایه و باحال ^_^ چند دقیقه که گذشت خانم الف رو به بچه ها گفت اگه خواستین فلش بدین آهنگ باز کنیم ! آهنگ باز کردن با آخرین ولوم :)) رانندمون هم خیلی خوب بود چون بچه ها هی میگفتن آهنگ قبلی یا بعدی هیچ حرفی نمیزد والا من اگه بودم پشت فرمون تو اون جاده های پیچ در پیچ ضبطو خاموش میکردم اصن :)) صبحانه رو تو یه پارکی نزدیک مرند خوردیم و دوباره راه افتادیم ! مقصد اولمون آسیاب خرابه بود ! رفتیم یکم واسه خودمون گشتیم و تا میتونستیم عکس گرفتیم ! بعد از اینکه سیر شدیم بالاخره اومدیم بالا و با نهار مواجه شدیم ^_^ نهار جوجه کباب درست کرده بودن ... بعد از نهار دوباره سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم به سمت کلیسا ! تو زبان خودمونی بهش کلیسا خرابه میگن ولی اسم اصلیش اگه اشتباه نکنم کلیسا سنت استناپوس باید باشه ! کلیسا خیلی خوشگل تر از آسیاب خرابه بود و جاده اش هم کمی خطرناک تر ! یه مسیر پیاده روی به سمت بالا رفتیم تا برسیم به کلیسا ! اونجوری که مسئول کلیسا میگفت بیشتر از هزار سال قدمت داره و هنوزم ارمنی ها سالی یک بار تو مرداد ماه جمع میشن اونجا و مراسم خاص خودشون رو دارن !کلیسا رو نمیتونم چجوری توصیف کنم براتون , حس میکردم وارد یه دنیای دیگه شدم , در و دیوار فرسودش به راحتی آدم رو می برد به گذشته , قدم زدن تو جایی که یه عده اون رو مقدس میدونن حس خیلی خاصی داشت ! بعدِ بازدید کلیسا برگشتیم سمت اتوبوس , هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت ! دیگه وقت نشد بریم مرکز خرید و مستقیم اومدیم تبریز ! ساعت 9-10 شب بود که رسیدیم خوابگاه ! هم اتاقی هامون برامون شام درست کرده بودن ! از یه طرف خسته بودم از یه طرفم به شدت گرسنه اصلا نفهمیدم چجوری خوردمش و کلی تشکرات روانه کردم سمتشون ^_^ این بود اولین تجربه اردوی دانشگاهی !

جمعه 28 مهر : 

هممون خوابگاه بودیم و کسی نرفته بود خونه ! برای نهار قرار بود مرغ و برنج بذاریم ! من و سارا مسئول نهار بودیم , سارا برنج رو گذاشت و من مرغ رو درست کردم ! نگم براتون از رقابت سر شعله گاز :)) چون خیلی ها بودن که میخواستن غذا درست کنن رقابت خیلی شدید بود ! از یه طرفم ما قابلمه های کوچیک ولی زیاد داریم -_- فلهذا نمیشد که تو یه قابلمه یا تو یه ماهی تابه همه ی غذا رو درست کنیم ! دو تا برنج گذاشتیم و دو تا مرغ در حالی که فقط دو تا شعله رو تونسته بودیم بگیریم:)) ولی خب نتیجه کارمون یه غذای خوش مزه و خوش رنگ شد و دوستامونم خوششون اومده بود ^_^ برای شام قرار بود همون غذایی که بچه ها برای شام پنجشنبه ما گذاشته بودن و کمی ازش مونده بود رو بخوریم که هوس پیتزا کردیم ! از رو تنبلی هم هیشکی نمیتونست پاشه بره بیرون :)) بعد از کلی گشت و گذار توی اینترنت و پیدا کردن شماره فست فود و تماس و اینا نتونستیم یه پیتزا ساندویچی نزدیک خودمون پیدا کنیم که پیک داشته باشه -_- اینجا بود که ثنا و سلما طی یه حرکت فداکارانه رفتن و از همین ساندویچی نزدیک خوابگاه چیزبرگر گرفتن ^_^ حالا اینکه از پیتزا چجوری رسیدیم به چیزبرگر بماند :))

شنبه 29 مهر :

آخرین کلاس شنبه تربیت بدنی بود , حسابی جون گذاشته بودم پاش تا مربی ازم راضی باشه , بعد از کلاس خسته و کوفته اومدیم اتاق که همون لحظه ثنا زنگ زد و گفت بریم بیرون ؟ حالا کیه که نه بگه :)) عاطفه خوابید , من و سارا لباس پوشیدیم و رفتیم ! جای خاصی نرفتیم فقط همین خیابونی که توش هستیم رو تا مسافت زیادی رفتیم ! اون اوایل مسیر یه جایی گیر آوردیم و من و سلما فلافل خوردیم و سارا و ثنا آب طالبی و بعد از این تجدید قوا راه افتادیم !اینجا رو زیاد بالا پایین کردیم ولی ایندفه بیشتر و بیشتر رفتیم و یه چند تا مغازه خوب شناسایی کردیم :)) 

دوشنبه 1 آبان : 

از طرف بسیج دانشجویی باید میرفتیم یه دورهمی دخترانه !!! این دورهمی تو آمفی تئاتر دانشکده تغذیه بود که برای رفتن به اونجا مسئول بسیج تاکسی گرفت و راه افتادیم ! همزمان با این مراسم یه عده دیگه از بچه هام رفتن دیدار با نماینده ولی فقیه که مسئول هماهنگیش انجمن اسلامی دانشکده بود ! مراسم بسیج خیلی جالب بود مخصوصا اون خانمی که سخنرانی میکرد و انواع ارتباط و روش های بهبودش رو با شوخی و مثال میگفت ! در آخر هم پذیرایی داشتن و یه یادبود بهمون دادن ! 

چهارشنبه 3 آبان : 

برای چهارشنبه برنامه این بود که عصر با بسیج از ساعت 1 تا 6 بریم کوه عینالی ! که به خاطر رفتن به نمایشگاه کتاب کنسل کردیم , بعدشم خود بسیج توی کانال گذاشت که اردو موند برای هفته بعد ! اون دوستم که عمل کرده بود گفته بود برای نمایشگاه کتاب خبرش کنم ! ساعت 11 بود که دوستم از راه رسید ! یکم نشستیم تو اتاق و خستگی در کرد و بعد راه افتادیم سمت همون مغازه و برای نهار فلافل خوردیم ! دانشکده سرویس تدارک دیده بود برای نمایشگاه کتاب که ساعت 2 قرار بود حرکت کنه ! با آخرین سرعت برگشتیم جلو دانشکده ... آخرین سرعت که میگم در حد همون پیاده رویه چون دوستم نمیتونست سریع بیاد ! بالاخره هر طور بود خودمون رو رسوندیم به سرویس و نشستیم ! برگشت ساعت 5 ونیم عصر بود ! از نمایشگاه نگم براتون ! آدم دلش میخواست همه ی کتابارو بزنه زیر بغلش و بیاد بیرون ! :)) بعضی از غرفه ها واقعا خوب بودن و کاملا توضیح میدادن که موضوع کتاب چیه و این کار رو راحت تر میکرد ! یه جا یه آقایی داشت توضیح میداد بهمون که یهو وسط حرفاش برگشت گفت تو ! تو چهرت منو یاد یکی میندازه و میدونی که این خیلی بده ! :/ خب میگی چه کنم !؟ بالاخره بعد از کلی گشت و گذار خرید کتابمون تموم شد و اومدیم بیرون ! یه قسمتی فرم برای کارت اهدای عضو پر میکردن , خیلی وقت بود دنبالش بودم , یه چند بارم خواستم از سایت ثبت نام کنم که نشد ! این بود که فرصت رو مناسب دیدم و فرم پر کردم ! فقط یه اشکال کوچیک وجود داره اونم اینکه کارت رو ارسال میکنن خونمون -_- حالا عکس العمل مامانم اینا چی خواهد بود رو بهش فک نکنم بهتره ! فرصت کمی مونده بود برامون که رفتیم سراغ لواشک و زیتون و پاستیل و بالاخره تونستیم به موقع برسیم به سرویس ! تا برسیم خوابگاه دیر شده بود , دوستم شب رو پیش ما موند !

+ امروز صبح نزدیک 10 سارا و فاطی راهی دیار مادری شدن ! و بعد سلما و ثنا رو بدرقه کردم و بالاخره تنها شدم ! امروز و فردا رو قراره تنها باشم البته اگه الهه و مریم بذارن -_- 

+ یه چند تا عکس هم قراره بذارم تو این پست از جاهایی که رفتیم که یا با گوشی میذارم اگه شد یا از بخش آی تی دانشکده اگه خالی گیر بیارمش :))

192...
ما را در سایت 192 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-memo بازدید : 155 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 11:41