191

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام

پنجشنبه فقط یه کلاس عملی اصول و فنون داشتیم از 8 تا 10 ! یه روز حوصله سربر داشتیم تا عصر ! برای شام تصمیم گرفتیم بریم بیرون ! رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه جایی بین شریعتی و 17 شهریور,ایستگاه پیتزا ! پیتزا سفارش دادیم و چون طول میکشید یه سر رفتیم پاساژ بغلی از یه لوازم آرایشی خرید کردیم و دوباره برگشتیم ! پیتزا که نبود خمیر بود رسما -_- به زور خوردیم که گرسنه نمونیم ! اون شب 4 نفر بودیم , سارا رفته بود خونه خالش ! هر کی یه طرف برای خودش مشغول بود , من داشتم فیلم می دیدم و هندزفری تو گوشم بود یهو دیدم عاطفه خیره شده به گوشیش گریه میکنه ! با یه شدتی گریه میکرد که فکر کردیم قضیه رو فهمیده , خلاصه یکم آرومش کردیم و فهمیدیم که دلش برای خالش تنگ شده ! اون شب سعی کردیم با شوخی و مسخره بازی یکم حالمون رو خوب کنیم !

جمعه حوصله سربرتر از پنجشنبه بود ! نه تونستیم درس بخونیم و نه بیرون رفتیم ! شام و نهار درست حسابی هم نتونستیم بخوریم ! یکی از بدترین جمعه ها بود ! عصر هم ثنا رفت خونه عموش و سه تایی موندیم .

امروز کلاس 8 تا 10 رو پیچوندیم و 10 رفتیم سر کلاس دفاع ! بعد از نهار سارا و عاطفه رفتن خوابگاه و من برگشتم دانشکده رفتم سالن مطالعه تا ساعت 1ونیم که برگشتم و لباس عوض کردم و با عاطفه رفتیم سالن خوابگاه برای کلاس تربیت بدنی ! اگه استاد بتونه با آموزش هماهنگ کنه یه حلسه ای که مونده رو نمیریم و مستقیم میریم برای امتحان ! و اگه نتونه هم همه غیبت میکنیم اون جلسه رو بعدشم که اومدیم بخوابیم  که نشد ! رفتیم سلف شام گرفتیم برنج و یه تن ماهی دادن دستمون اومدیم شاممون رو درست کنیم که گاز خوابگاه قطع شد ! -_- سیب زمینی ها رو آوردیم تو پلوپز سرخ کردیم و تا من بالا سر سیب زمینی ها بودم گاز رو درستش کردن و بقیشم عاطفه تو آشپزخونه انجام داد و بالاخره به هر شکلی بود موفق شدیم شام بخوریم !

+ از زندگی توی خوابگاه یه سری چیزها متوجه شدم درباره خودم ! شاید بهتره بگم فرق های خودم با بقیه ! مثلا دوستام یهو میشینن گریه میکنن و وقتی میپرسی چرا میگن دلمون گرفته ! من وقتی دلم میگیره هیچوقت گریه نمیکنم همیشه سعی میکنم یه کاری انجام بدم حالم بهتر شه حالا هر کاری مث بیرون رفتن , آهنگ گوش کردن, کتاب خوندن , نوشتن و ... ! یا مثلا دیدم که هر کسی بالاخره سرش یه جایی گرمه -_- در حالی که من تو اکثر موارد نسبت به این چیزا حالت تدافعی داشتم !

تو این لحظه از دست سلما شدیدا دلخورم ! یکی دو ساعت پیش یکی از همکلاسی هام اومد اتاق ما و سلما انقدر چشم و ابرو اومد برام که میخوام درس بخونم و بگو بره و این حرفا و آخرشم خودش به مهسا گفت درس دارم و اون طفلی بی هیچ حرفی پاشد رفت ! و اما الان هم 2 تا از همکلاسی هاش اومدن نشستن هر هر و کر کر راه انداختن انگار نه انگار 12 نصفه شبه و ما میخوایم بخوابیم ! -_-

192...
ما را در سایت 192 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-memo بازدید : 158 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 11:41