183

ساخت وبلاگ

امکانات وب

سلام

بالاخره بعد از چند تلاش ناموفق برای آپ کردن امروز وقت کردم بیام و بنویسم ...

یکشنبه :

صب ساعت 5 ونیم من و ندا از میدان بسیج سوار اتوبوس شدیم و به لطف دست فرمون آقای راننده ساعت 7 رسیدیم تبریز ... تاکسی گرفتیم و رفتیم دانشکده ... من چون قبلا رفته بودم دانشکده محیطش یکم برام آشنا بود ... وارد ساختمون اصلی شدیم و نوبت گرفتیم و یکم نشستیم به حرف و بعد رفتیم قسمت کنترل مدارک,مدارکمون کامل بود و فقط باید از یه فرم کپی میگرفتیم که دوباره برگشتیم جای قبلی و منتظر موندیم تا شمارمون رو صدا کنن تا بریم برای مراحل ثبت نام ... ثبت نام زیاد طول نکشید ... بعد از ثبت نام رفتیم دنبال خوابگاه ! آدرس گرفتیم و رفتیم دانشگاه تبریز , ساختمان قرمز ! یه مسئول فوق خوش اخلاق گذاشته بودن که همون نرسیده به همه می پرید ! بعله اونجا بود که گفتن به من خوابگاه نمیدن چون هیچکدوم از 12 مورد اولویت رو نداشتم ! دوستم چون خودش دانشجو بود و خواهر کوچیکشم که الان همکلاسیه منه دانشجو میشه و تو خانواده دو نفر دانشجو میشن میتونست خوابگاه بگیره , اون یکی دوستمم چون مامانش کادر بیمارستان بود خوابگاه میدادن بهش و من باید میرفتم خوابگاه خودگردان ! بعد از اونکه اون خانوم به خوبی مارو راهنمایی کرد اومدیم طبقه پایین از نگهبان پرسیدم رئیسشون کیه که گفت هر طبقه برای خودش رئیس داره ! دوباره رفتیم بالا اتاق مدیریت رو پیدا کردیم که منشی ایشون هم فرمودن تو دفترچه رو خوندی زدی دیگه میخواستی نزنی :/ از اون طرفم دوستم کارت دانشجوییش همراهش نبود که نشون بده و ثابت کنه که 2 تا دانشجو هستن و دانشگاه هم کسی نبود گواهی اشتغال به تحصیل بفرسته و اونم مث من رو هوا بود ! با یه اعصاب خراب برگشتیم دانشکده , مامان و خواهر دوستمم اومده بودن ! یکم نشستیم و دیدیم نمیشه دیگه کاریش کرد , منکه دیگه ناامید شده بودم و میخواستم برم خودگردان که گفتم بذار یه بار دیگه برم برای اتمام حجت بعد اگه نشد برم خودگردان بگیرم ! دوباره با دوستم رفتیم دانشگاه تبریز پیش همون خانمه , ایندفه گفت من نمیدونم برید پیش دکتر الف ببینید اگه قبول کرد باشه میدم بهتون ! رفتیم دفتر این آقا دیدیم همونی که صب رفتیم و منشیش بیرونمون کرده ! باز منشیش تا ما رو دید عصبی شد گفت من حرفو یه بار بهتون گفتم تموم شد ! یه آقای دیگه اونجا بود که طرف ما رو گرفت و بالاخره این جناب منشی اجازه داد ما بشینیم تا مدیرش بیاد و باهاش حرف بزنیم ! دکتر الف که اومد ما رفتیم داخل اتاق و کلی خوش و بش کرد و بعد گفت خب مشکلتون چیه ؟ من همین که گفتم بهمون خوابگاه نمیدن بغضم ترکید نخندین بهم...واقعا فشار روم بود,دست خودم نبود اصلا , خیلی بد باهامون رفتار کرده بودن خیلی بد !!! بعد آقای الف که دید من گریم گرفته لبخند زد برگشت به دوستم گفت مث اینکه دوستت خیلی ناراحته تو بگو ببینم چی شده ! خلاصه ندا تعریف کرد قضیه رو و آقای الف گفت خب اینکه انقد ناراحتی نداره و یه برگه امضا کرد و داد دست منشیش بده به اون خانومه تا کار مارو راه بندازه ! حالا فک کن رئیس نامه رو داده خانومه اومده میگه نه نمیشه ولی آقای الف گفت نه به اینا خوابگاه بدین و تمام ! یعنی انگار دنیا رو دادن بهم ! اگه میرفتم خودگردان جدا از دوستام و دور از دانشکده میفتادم ولی خب اون آقا کارمون رو راه انداخت و من تا زندم هیچوقت فراموشش نمیکنم ! با برگه اومدیم خوابگاه برای گرفتن اتاق , سارا زودتر از ما اتاق گرفته بود و قرار بود مام شماره اتاق رو بدیم تا اونجارو بدن بهمون که خانوم سرپرست گفت فقط برا یکیتون اونجا جا هس ! حالا من و عاطفه در حال تیکه پاره کرده همدیگه بودیم که نه تو برو با سارا و فداکاری میکردیم که خانومه گفت دعوا نکنید هس برای دوتاتونم جا هست ! بالاخره ما ساکن اتاق 316 بلوک 1 شدیم ! اتاق رو که گرفتیم زنگ زدم به مامانم اینا که وسایلم رو بیارن ... یه 2-3 ساعتی طول کشید تا بیان ک تا اون موقع ما نشستیم و ماجراهای ثبت نام و خوابگاه رو گفتیم و خندیدیم ... عاطفه و خانوادش هم موقع برگشت با مامانم اینا رفتن و من موندم و اتاقمون ... وسایلم رو چیدم و چایی دم کردم تا سارا از راه رسید و بعد سِلما ! شام رو با سارا از رستوران روبروی خوابگاه گرفتیم و تو محوطه خوردیم ! نمیدونید چه حسی داشت شب اول خوابگاه ! اصلا نمیشه توصیفش کرد خیلی خوب بود ! ^_^

دوشنبه :

صبح زود هم اتاقی بعدی با وسایلش از راه رسید ! ما تو مراحل ثبت نام با این دختره یعنی ثنا و مادرش آشنا شده بودیم ولی نمیدونستیم هم اتاقی هستیم ! از اون طرفم مامان ثنا پرستاره و همکار خواهرمه ! اتاقمون 5 نفره اس 3 نفر مامایی و 2 تا پرستاری ! بچه های پرستاری دوشنبه معارفه داشتن و 8 صب باید میرفتن دانشکده ! من و سارا بیکار بودیم , بعد از صبحانه رفتیم یه دوری تو خیابون اطراف خوابگاه زدیم و خسته و کوفته برگشتیم خوابگاه ! نهار خوردیم و رفتیم بالا ... یکم خوابیدیم و بیدار شدیم تا حاضر شیم بریم بیرون که عاطفه هم با وسایلش از راه رسید ! عاطفه خانم میخواست استراحت کنه و موند خوابگاه ... من و سارا رفتیم تربیت و واسه سارا کفش خریدیم ! عاطفه و ثنا شام رزرو نکرده بودن ! برای گرفتن شام که رفتیم از آقای آشپز خواستیم یکم بیشتر بریزه برای هم اتاقیامون که با هم بخوریم که اونم لطف کرد و کلی اضافی ریخت ^_^ بعد از شام با هم اتاقیامون و یه دوست اهوازی از اتاق بغلی تا نصف شب گفتیم و خندیدیم !

سه شنبه :

سه شنبه جلسه معارفه ی ما بود و ساعت 8 باید میرفتیم دانشکده ! چون شب قبلش دیر خوابیده بودیم صب با بدبختی بیدار شدیم و سر کلاس هم همش چرتمون میگرفت :)) حالا خوبه درس نداشتیم و فقط مسئولای قسمتای مختلف خودشون رو معرفی میکردن ! بالاخره ساعت 3 اینا بود که تموم شد و اومدیم خوابگاه ! عاطفه از غم دوری خانوادش کلافه بود وقتی فهمید تا دوشنبه کلاس نداریم برگشت خونه ! شب با سرویس رفتیم هیئت و تا ساعت 12 اونجا بودیم ! یادش بخیر من چند سال پیش که خواهرم دانشجو بود یه بار مراسم تاسوعا و عاشورا رو رفته بودم اونجا ولی اون موقع زمستون بود و هوا شدید سرد بود جوری که بخاری گذاشته بودن داخل خیمه ها ولی اینبار هوا عالی بود !

چهارشنبه :

کلاس نداشتیم و چون شب قبلشم دیر خوابیده بودیم صب دیر بیدار شدیم و تا صبونه بخوریم و یکم به حرف زدن بشینیم وقت نهار شد , نهار رو خوردیم و با سارا و الهه رفتیم تربیت , من مانتو و کفش گرفتم ! بعد از بازار گردی رفتیم ائل گلی !خوب بود ولی زیاد وقت نشد بمونیم چون باید زودتر میرفتیم خوابگاه ! 

پنجشنبه : 

صب با سارا رفتیم ترمینال و برگشتیم به دیارمون :)) منکه رسیدم خونه کسی نبود ! خودم نهار درست کردم خوردم و بقیه روز رو کامل خوابیدم :)) 

جمعه :

کار خاصی نداشتم فقط خوابیدم :))

شنبه : 

رفتیم باغ ! 

یکشنبه : 

یه چند ساعتی رفتیم مراسم عزاداری و بعد از ظهرم با عاطفه امدیم خوابگاه !

+ فعلا در همین حد کافیه ! اصلا وقت نمیشه بیام وبلاگ :( یادم باشه اتفاقای دوشنبه رو بعدا بیام بنویسم 

192...
ما را در سایت 192 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : daily-memo بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 11:41